وقتی ما از رنجها و دردهامون میگذریم فکر میکنم تا مدتها
ذهنمون درگیره
درگیر چی؟
آزادی که بعد از گذراز رنج به همون دست میده
ما در واقعا نمیدونیم بااین آزادی چیکار کنیم؟
ذهن بجای خوشحالی
شوک میشه
که با این آزادی تازه چیکار باید بکنه دقیقا؟
تا دیروز ذهنمون درگیر از نجات اون درد بوده
الان که اون درد کم شده نمیدونه دقیقا باید چیکار کنه؟
اگر اون درد نباشه چی؟ اینجاست که معنا جاش رو پیدا میکنه
اینجاست که باید دنبال یه معنا بگردیم
فکر کنم فقط هر روز کافی از خودمون بپرسیم چی امروز منو کمیزنده تر میکنه؟
بوی قهوه؟
قدم زدن؟
طبیعت؟
نمیدونم نشستم به این فکر کردم باید برای این موضوع چیکار کنم؟
✳️ هفتهی اول – زنده شدن، نه پیشرفت
-
فقط دنبال لحظههای کوچیک زنده بودن بگرد.
یه دفتر بردار و هر شب بنویس:
«امروز چی باعث شد یه لحظه حس کنم زندهام؟» -
لازم نیست بزرگ باشه؛ حتی بوی قهوه، صدای بارون، یه مکالمه ساده.
✳️ هفتهی دوم – معنا در عملهای ساده
-
سه کار سادهای رو انتخاب کن که «فقط برای خودت» انجامشون بدی، نه برای پول، نه دیگران. مثل: نقاشی، نوشتن، آشپزی، یاد گرفتن چیزی که همیشه دوست داشتی ولی میگفتی وقت ندارم.
-
ذهنو با عمل، نه فکر، دوباره آموزش بده.
✳️ هفتهی سوم – رؤیاهای خاموش
-
از خودت بپرس:
«وقتی بچه بودم، دلم میخواست چی بشم؟ چرا؟» یا
«اگه هیچ کس قضاوتم نمیکرد، دلم میخواست چی کار کنم؟» -
حتی اگه به نظرت مسخره یا دیر شده باشه، بنویسشون.
✳️ هفتهی چهارم – اولین جرقههای معنا
-
حالا که داری دوباره حسات رو کشف میکنی، نگاه کن ببین:
چی توی دنیا هست که باعث میشه بگی "کاش من سهمیاز این داشتم"؟ کمک به کسی؟ خلق چیزی؟ به اشتراک گذاشتن دانستههات؟ ساختن جایی بهتر برای یه گروه از آدما؟
من دادمای آی برام مرتبش کرد
شما میتونی هرچیزی رو توی این لیست بنویسی